در انتهای این کوچه در کوچکی است و روی درگیسوی تاکی در نوازش ملایم نسیم یک غروب دم کرده تابستان پریشان می شود. لای در به آرامی باز می شود. چشمان منتظری خیس، ابتدای کوچه را حریصانه جستجو میکند . ابرها در آسمان بازی می کنند. و ممتد تاریک و روشن، این پائین روی سنگفرش کوچه.دیوارهای نم گرفته که پای آنها بوته هایی با گلهای کوچک زرد نشسته اند. و گاهگاهی عبور یک غریبه از جلوی کوچه . به تکرار در بازه های چند دقیقه ای و چند ساعتی. اما تو انگار نه انگار که کسی ، کسانی اینجا در این کوچه بن بست چشم به راه داری. دزدکی باز نگاه می کند. و هی چشمانش دو دو میزند. انگار این جمعه غم گرفته هم مثل تمام جمعه های دیگر بدون تو تمام می شود.محبوب من نه تنها این خانه تاریک و نه تنها این کوچه باریک و نه این شهر و نه ... تمام ذرات و جمادات و نباتات و حیوانات و انس و جن به انتظارت در تکاپو وگردشند. من هزاران باره ایستاده ام در انتهای یک کوچه باریک بن بست چشم به راهت به انتظار. یک مسئولی در محل کارم داشتم که آدم پخته و با تجربه ای بود. از آن آدمهای دنیا دیده.اما بنا به دلائلی نشد که بیش از دو الی سه ماه در کنار هم باشیم. در زمان صرف ناهار صحبتهای زیادی می شد . بعضی از این صحبتها حکایات و داستانکهائی بود که برایمان تعریف می کرد.یک روز برایم از الاغی گفت که در حال مرگ بود و آخرین لحظات زندگی اش را طی می کرد. در آن لحظات با صاحبش صحبت میکرد. که بار زیادی روی دوشم میگذاشتی تورا می بخشم. غذا کم میدادی مهم نیست تورا می بخشم . کتکم می زدی مهم نیست تورا می بخشم. اما از یک چیز نمی گذرم روزی که افسارم را به دم شغالی بستی آن را نمی توانم گذشت کنم. غربت تو مولا! از جهالت ماست . جهالت مرکب ما، که اصرار برماندن در آن داریم. مولای من چه بر شما می گذرد . در آن تنهائی مارا فراموش نکن به فریاد ما برس! ادرکنی ای سرور کائنات. دردهای من جامه نیستند تا زتن درآورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم دردهای من همیشگی است . چرا تو را آنچنان که هستی نمی شماسیم. در نبودنت به بی راهه هائی افتادیم ای نور هدایت. ای منجی بشریت . بیا ای تک سوار جاده نور و ما را از بندهایی که به دور خو تندیده ایم رها کن. چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می ساخت ولی به فکر پریدن بود منتظرت هستم .ای صبح! ای آتش خاکستری کو استخوانت لبخند شیرینی که بوده بر لبانت ای باد سرگردان صد وادی گذشته باران نمی بارد دگر از دیدگانت دست هزاران معجزه از خرمن نور کی می درخشد طالعم در آسمانت خورشید یک سوسوی لرزان ضعیف است در نور باران خم رنگین کمانت و... شما تا نهایت این جهان ادامه دارید. چون ستاره های دنباله دار. و در جستجوی شما چشمهای ما خیره به این ظلمات است. تقدیم به استخوانهای مطهر شهداء .که هر از چند گاهی کوچه های شهرما را عطر آگین می کنند. میخواستم همینطوری در روز مبعث پیامبر یک مطلبی را بنویسم . دیدم دیروز دو مطلب در مورد مبعث نوشتم . باز پیش خودم می گویم امروزم بدون مطلب نباشد. آدم دلش هوائی می شود. هوایی آن گنبد خضراء که نه در زمین که در آسمانها درخشان است.ما آرزومندانیم. تا آن مسجد عظیم و قبرستان بقیع رایک دل سیر زیارت کنیم و عقده دل را آنجا بگشائیم. دیروز یا پریروز بود که خبرهائی در رسانه ها آمد، مبنی بر مرگ یکی از دژخیم ترین و پان ایرانیست و ضد شیعیه ترین افراد آل خبیث سعود. آدم نمی تواند خوشحالی خود را از مرگ اینچنین افراد ضد بشریتی مخفی کند. چهره منحوس او که در تصاویر بود خبر از لجنزار درون متعفن این فرزند شیطان را میداد. ما امیدمان به خداست. انشاء اله به زودی تمامی این سلسله ظلم و جور که دین را وارونه جلوه می دهند و دستمایه دنیاپرستی خود قرارداده اند به سرنوشت این ملعون تازه به جهنم رفته دچار شوند. یاری خدا و پیروزی نزدیک است.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |