سلام بر جمعه سلام بر روز خدا. سلام بر آن آقائی که نشسته در قاف قله معرفت وبه در راه ماندگان نوید فرداهای بهتر را می دهد. آن ابرمرد مشرقی . آن کوه. آن نگهبان قدسی خورشید. او که برایش این هیولاها همه کوکی اند و مقوائی. می رسد . از راهی دور و فریاد خواهد زد سیب آوردم سیب! سیب سرخ خورشید .ودست کودکان افتاده شهر راخواهد گرفت. و کابوسهای تیره شان را بدل به رویاهای سفید خواهد کرد او دلتنگ ماست نه آنگونه که ما کاهلانه و مایوسانه در انتظار اوئیم . او ما را دوست دارد . بیاد ماست و دردهای ما او را آزرده خاطر می کند . آقای ما ناله های کودکان افغان ، سوری ، سومالیایی ، عراقی ، بحرینی و تمام کودکان زجر کشیده دنیا فریاد استغاثه ای ست برای طلوع فرج شما. خدایا از تو می خواهیم یوسف زهرای ما را به کنعان دیدگان منتظرانش برسان .آقای ما این جمعه هم گذشت . پس کی می آیی ؟ سلام من به تو ای پادشاه عالمتاب. که هستی، آنچنان که دیگرانت به باطل نیسته می پندارند. تو در افسون کدام سحری که حاضری و غایب از نظری . و من ! نشسته در مالیخولیای هرز اندیشی رایج در روزگار فراموشی آدمیت.جدال بی پایان ظلمت و نور. بیدریغ ، بی بهانه و مداوم. تو در لبه تمام این جدالها ایستاده و با لوائی از نور درکف. و با دستان خورشید گونه ات، سوی هدایت را به راه گم کردگان وادی ظلمات نشان می دهی. تو را اینگونه در پشت دیوارهای عناد و جهل بندی کرده ایم . مشرب لودگان و بی خیالان این است . و مرام مردان گذشت و انصاف است.از ما بی مقداران بگذر. مبادا روی از ما بگردانی. که روزگارما چونان شب یلذا دراز و سیاه شود. زاد روز تولدت میلاد تمام خورشید های جهان است . خجسته باد میلاد منجی خسته گان جهان . در انتهای این کوچه در کوچکی است و روی درگیسوی تاکی در نوازش ملایم نسیم یک غروب دم کرده تابستان پریشان می شود. لای در به آرامی باز می شود. چشمان منتظری خیس، ابتدای کوچه را حریصانه جستجو میکند . ابرها در آسمان بازی می کنند. و ممتد تاریک و روشن، این پائین روی سنگفرش کوچه.دیوارهای نم گرفته که پای آنها بوته هایی با گلهای کوچک زرد نشسته اند. و گاهگاهی عبور یک غریبه از جلوی کوچه . به تکرار در بازه های چند دقیقه ای و چند ساعتی. اما تو انگار نه انگار که کسی ، کسانی اینجا در این کوچه بن بست چشم به راه داری. دزدکی باز نگاه می کند. و هی چشمانش دو دو میزند. انگار این جمعه غم گرفته هم مثل تمام جمعه های دیگر بدون تو تمام می شود.محبوب من نه تنها این خانه تاریک و نه تنها این کوچه باریک و نه این شهر و نه ... تمام ذرات و جمادات و نباتات و حیوانات و انس و جن به انتظارت در تکاپو وگردشند. من هزاران باره ایستاده ام در انتهای یک کوچه باریک بن بست چشم به راهت به انتظار. یک مسئولی در محل کارم داشتم که آدم پخته و با تجربه ای بود. از آن آدمهای دنیا دیده.اما بنا به دلائلی نشد که بیش از دو الی سه ماه در کنار هم باشیم. در زمان صرف ناهار صحبتهای زیادی می شد . بعضی از این صحبتها حکایات و داستانکهائی بود که برایمان تعریف می کرد.یک روز برایم از الاغی گفت که در حال مرگ بود و آخرین لحظات زندگی اش را طی می کرد. در آن لحظات با صاحبش صحبت میکرد. که بار زیادی روی دوشم میگذاشتی تورا می بخشم. غذا کم میدادی مهم نیست تورا می بخشم . کتکم می زدی مهم نیست تورا می بخشم. اما از یک چیز نمی گذرم روزی که افسارم را به دم شغالی بستی آن را نمی توانم گذشت کنم. غربت تو مولا! از جهالت ماست . جهالت مرکب ما، که اصرار برماندن در آن داریم. مولای من چه بر شما می گذرد . در آن تنهائی مارا فراموش نکن به فریاد ما برس! ادرکنی ای سرور کائنات. دردهای من جامه نیستند تا زتن درآورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم دردهای من همیشگی است . چرا تو را آنچنان که هستی نمی شماسیم. در نبودنت به بی راهه هائی افتادیم ای نور هدایت. ای منجی بشریت . بیا ای تک سوار جاده نور و ما را از بندهایی که به دور خو تندیده ایم رها کن. چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می ساخت ولی به فکر پریدن بود منتظرت هستم .ای صبح!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |