بی تاب
یک مسئولی در محل کارم داشتم که آدم پخته و با تجربه ای بود. از آن آدمهای دنیا دیده.اما بنا به دلائلی نشد که بیش از دو الی سه ماه در کنار هم باشیم. در زمان صرف ناهار صحبتهای زیادی می شد . بعضی از این صحبتها حکایات و داستانکهائی بود که برایمان تعریف می کرد.یک روز برایم از الاغی گفت که در حال مرگ بود و آخرین لحظات زندگی اش را طی می کرد. در آن لحظات با صاحبش صحبت میکرد. که بار زیادی روی دوشم میگذاشتی تورا می بخشم. غذا کم میدادی مهم نیست تورا می بخشم . کتکم می زدی مهم نیست تورا می بخشم. اما از یک چیز نمی گذرم روزی که افسارم را به دم شغالی بستی آن را نمی توانم گذشت کنم.
نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8ساعت
1:54 عصر توسط امید احمدنژاد نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |